ديدن صفحه اصلي وبلاگ
از نگاه ديگران
فرستنده : عظيمي پور   دوشنبه 90/12/29
عظيمي پور
از چشم يا آسمان

فرقي نمي‌کند

باران وقتي بر زمين افتاد

ديگر باران نيست\

سال جديد پيشاپيش بر شما مبارک.

به وب ما هم سرد زده ونظر دهيد خوشحال ميشوم
فرستنده : Mahdi Rahbarzare   سه شنبه 90/11/11
Mahdi Rahbarzare
داني كه چرا ز ميوها سيب نكوست : نيمي رخ عاشقست نيمي رخ دوست اين زرد و سرخي كه در او مي بيني: زرديش رخ عاشقست سرخيش رخ دوست.
فرستنده : مهران گلي   شنبه 90/7/16
مهران گلي
گاهي خدا درها رو ميبنده و پنجره ها رو قفل مي کنه

زيباست اگه فکر کني شايد بيرون

طوفانه و خدا ميخواد از تو محافظت کنه
    صفحه 1 از 2 ( 4 نظر)  < 1 2 >  
مشخصات
ديدن صفحه اصلي وبلاگ
وبلاگ : بچه هاي اوتيسم خوزستان/ khozestan Autism childern
پارسي يار : 172710-اوتيسم
ديدن صفحه اصلي وبلاگ

نام: ديدن صفحه اصلي وبلاگ
جنسيت: مرد
زبان: فارسي
تاريخ عضويت: 89/8/1
سن وبلاگ : 14 سال و 22 روز

لينك مورد علاقه: behesht1389.mihanblog.com

درباره خودم: سلام دوست عزيز انجمن اختلالات رفتاري استان خوزستان انجمني مردم نهاد است که توسط دلسوزان عرصه اتيسم اداره مي شود از انجا که بيماري اتيسم در پوشش هيچ نوع بيمه اي قرار ندارد اين انجمن مي کوشد در راستاي اطلاع رساني به جامعه وهمچنين شناخت وايجاد وراه حل براي بهبود وضعيت بيماران وخانواده انهادر حال واينده وهمچنين تلاش در جهت جمع اوري کمک هاي مردمي در جهت سازماندهي وتشکيل محلي که متولي بيماران اتيسم در استان خوزستان باشد فعاليت مي نمايد نياز مند به همکاري خيرين ونيکوکاران محترم مي باشد لطفا کمک هاي نقدي خود را به حساب سيبا 0109572829006 به نام انجمن اختلالات رفتاري استان خوزستان واريز نماييد از لطف شما سپاسگزارم
توضيح: کاش اولين روز دبستان بازگردد کودکي ها شاد وخندان بازگرد بازگرد اي خاطرات کودکي برسوار اسبهاي چوبکي خاطرات کودکي زيباترند يادگاران کهن ماناترند کاش اولين روز دبستان بازگردد کودکي ها شاد وخندان بازگرد بازگرد اي خاطرات کودکي برسوار اسبهاي چوبکي خاطرات کودکي زيباترند يادگاران کهن ماناترند درسهاي سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند اموز روباه وخروس روبه مکارو دزد وچاپلوس روز مهماني کوکب خانم است سفره پر از بوي نان گندم است کاکلي گنجشککي باهوش بود فيل ناداني برايش موش بود باوجود سوزو سرماي شديد ريز علي پيراهن از تن مي دريد تا درون نيمکت جا مي شديم ما پر از تصميم کبري مي شديم پاک کن هايي ز پاکي داشتيم يک تراش سرخ لاکي داشتيم کيفمان چفتي به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هايش درد داشت گرمي دستانمان از آه بود برگ دفتر ها به رنگ کاه بود همکلاسي هاي درد ورنج وکار بچه هاي جامه هاي وصله دار بچه هاي دکه سيگار سرد کودکان کوچک اما مرد مرد کاش هرگز زنگ تفريحي نبود جمع بودن بود وتفريقي نبود کاش ميشد باز کوچک مي شديم لااقل يک روز کودک مي شديم ياد ان آموزگار ساده پوش ياد آن گچها که بودش روي دوش اي دبستاني ترين احساس من بازگرد اين مشقها را خط بزن درسهاي سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند اموز روباه وخروس روبه مکارو دزد وچاپلوس روز مهماني کوکب خانم است سفره پر از بوي نان گندم است کاکلي گنجشککي باهوش بود فيل ناداني برايش موش بود باوجود سوزو سرماي شديد ريز علي پيراهن از تن مي دريد تا درون نيمکت جا مي شديم ما پر از تصميم کبري مي شديم پاک کن هايي ز پاکي داشتيم يک تراش سرخ لاکي داشتيم کيفمان چفتي به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هايش درد داشت گرمي دستانمان از آه بود برگ دفتر ها به رنگ کاه بود همکلاسي هاي درد ورنج وکار بچه هاي جامه هاي وصله دار بچه هاي دکه سيگار سرد کودکان کوچک اما مرد مرد کاش هرگز زنگ تفريحي نبود جمع بودن بود وتفريقي نبود کاش ميشد باز کوچک مي شديم لااقل يک روز کودک مي شديم ياد ان آموزگار ساده پوش ياد آن گچها که بودش روي دوش اي دبستاني ترين احساس من بازگرد اين مشقها را خط بزن
بهترين حرف: از زبان کودک «اوتيسم» ....................... نام من حتي ساده ترين وزن و آهنگ را به خود نمي پذيرد آخر من «اوتيسم» هستم و حتي شاعرترين شاعران مرا به شعر درنياورده اند! زيرا من شعر پذيرنيستم! من به جاي تکرار قافيه به تکرار کلام مي پردازم و هرچه رنگي است مرا به تشويش و پريشاني مي کشاند! از بس بر روي پنجه هاي پا راه رفته ام دردي را هميشه در نوک انگشتانم احساس مي کنم! با من گلها همه مهربانند اما نمي دانم چرا بي آنکه بخواهند خارهاي خود را نيز به من مي زنند! آخرين بار، يک قناري کوچک، به جاي بچه هاي کوچه به من خنديد! و مرا به خوابي برد در يک باغ بزرگ نيايش. مادرم را در حال نماز بر سر سجاده ديدم. مادرم دستهاي خود را به سوي نور دراز کرده بود. و چشمانش را هاله اي از اشک دربرگرفته بود. دوردستها در کهکشان بي انتهاي اميد فرشته هاي آسماني بي آنکه لب به سخن وا کنند با بالهاي خود مرا صدا مي زدند و مي گفتند: تو مثل مايي ولي از ما دوري! من مي خواستم با آنها حرف بزنم ولي ذهنم ياري نمي کرد و حتي ساده ترين حرفهاي کودکانه ام جاري نمي شد! به ناگاه کلامي را که مادرم بارها آن را بر زبانم نهاده بود به خاطر آوردم، هر چند معني آن را نمي فهميدم اما براي آن که به آنها بگويم طنين به هم زدن بال هايتان را مي شنوم و سفيدي شما با روح من آشناست آن کلام تکراري را باز تکرار کردم و به سوي آن وسعت آشنا با اين عبارت صدايشان کردم که: خدايا مرا شفا بده!


ParsiBlog.com ® © 2010